یک سال گذشت.  خیلی زود . سریعتر از اون چیزی که فکرشو میکردم.

دقیقا سال پیش همین روزها فقط به فکر طی شدن روزها بودم و رسیدن آخر هفته و گرفتن این برگه های کم یاب. برگه هایی که از صدآفرین ها و هزارآفرین های سال اول ابتدایی عزیزتر بودن و به دست آوردنشون سخت تر و سخت تر.

لازم نبود آدم خوبی باشی یا کارهاتو خوب انجام میدادی. فقط قلق داشت . قلقشو باید پیدا میکردی. ظرف میشستی، پا میکوبیدی، توالت میشستی، پا میکوبیدی، دستمال میکشیدی، پا میکوبیدی و یا .

اون روزهای اول که همه چیز گنگ بودند، عین یه دنیای جدید با آدمهای عجیب و با زبونی غریب، فقط گیج و نگران توی چاردیواری پادگان دنبال یه همزبونی دنبال یه روزنه، دنبال یه چیزی که حالتو خوب کنه. دنبال همین برگه های کوچیک که توش بنویسن از همین امروز تا هر روز که دلت بخواد. بری و فرار کنی . فرار کنی از اینکه هر روز سر یه ساعت مشخص یه کار مشخص انجام بدی، فرار کنی از کار نکردن از فیلم ندیدن از موسیقی گوش ندادن؛ فرار کنی از همه ی نداشته های لذتبخش دنیای بیرون اون چاردیواری.

اونجا فقط یادمیگیری چطور چشمتو به همه سختی ها ببندی و توی دلت بگی امروز هم شب میشه و همه ی اینها تموم میشن و فردا . فردا . (هی) فردا هم همینه.

امروز هم میگذره.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

lira اسپنتان دیوونه تور زميني وان از تبريز Melissa سولار و یو پی اس کلينيک ليزر شفا سایت رسمی سریال ریکاوری