این روزها بیشتر از هروقت دیگه ای دلتنگ نسترنم. دلتنگ لحظه هایی که بپرسه چته و من بی مقدمه همه ی اون چیزی که تو دلم هست رو بریزم بیرون و اون فقط زل بزنه به من و گوش بده. اصن آدم گاهی وقتها فقط دو تا گوش میخواد که براش حرف بزنه و بعدش هیچی نشنوه، شاید برای همینه که زیر دوش آب حرفت میاد و گوشت شنونده همه دلتنگی های قلبت میشه.
دلم میخواد توی همه کلافگی ها و خستگی هام برگردم به گذشته وُ بشینم پشت میز تحریرم، نور مانیتور بیفته توی صورتم و زل بزنم به چشمهای نسترن که طبقه پایین تختمون خوابیده، وَ من یه نفس براش از همه ی این چند روز بگم. از محل کار جدیدم، از کمپین عید که وقت سر خواروندن واسم نذاشته وَ از مینا که این روزها ازدستم کلافه است و دلش فقط آرامش میخواد. دلش یه تماشای سریال طولانی تو سه شب میخواد وُ فقط درکنارهم بودن و خوش بودن.
آدم گاهی به یه نفر یا به یه چیزی نیاز داره که حرفهایی که نمیشه راحت بیرون ریخت رو براش تعریف کنه.
درباره این سایت